این روزها به طور عجیبی خسته ام انقدر خسته ک حوصله ی اشک های مزاحم را روی گونه ام ندارم گیچ خوابم بهت زده ی همه ی دنیا همه ی اتفاقات ریزو درشت روزگارم را دوره میکنم آخ نمیدانی چه بی مهری ها ک نکردن آخ نمیدانی چگونه دلی را ک دودستی تقدیمشان کردم چه […]
این روزها به طور عجیبی خسته ام انقدر خسته ک حوصله ی اشک های مزاحم را روی گونه ام ندارم گیچ خوابم بهت زده ی همه ی دنیا همه ی اتفاقات ریزو درشت روزگارم را دوره میکنم آخ نمیدانی چه بی مهری ها ک نکردن آخ نمیدانی چگونه دلی را ک دودستی تقدیمشان کردم چه با بی رحمی شکستن حکایت بدی شده گمان کن از جنگ بعد از سالها اسارت برگردی به عشق دوباره دیدین چهره دخترانه ی عشقت هی بعداز سال ها دستو پازدن زیرشکنجه بعداز تحمل همه ی زجه هایت برگردی ،برگردیو دلبردُرانه ات درخانه باشد همان صدای خنده ی دلنواز همان های هایی ک دلت را آب میکرد به گوشت برسد آنقدر شوق دیدار مسرت کند ک از خدا هیچ نخواهی گمان کن زنگ دررا بزنی همان دختر ک بیاید نگاهت کند مات شود دلش بسوزد چشمایش مظلوم شود تو بگویی شما او
بگوید مادر این آقاهه این ویلچریه نمیدونم کیه چه حالی میشوی باز شوق دیدار مسرت میکند؟ باز دستو پایت را میدهی به شوق دیدارش .. بیا جانا برادرم بیا ک عشقت همسفره ی رفقیت شده چه فرقی میکند مگر نمیگفتی برادر بین منو تو ک حساب کتابی نیست از این جیب به اون جیب است گمان میکردی همان جان دلت عشقت را گیر دلش کند؟ در این لحظه چه کسی میتواند به تو عزیزتر از جانم بگوید دست روی زانویت بگذار یاعلی بگو و پاشو کدام زانو؟ کدام پا؟
میدانی بعضی جاها دیگر رسیدی به ته ته تهش ینی اگر ببازی باختی نه میشوددوباره شروع کرد نه میشود گفت هرکس برود پی لیاقتش شاید درکش برایت سخت باشد ولی نقطه پایان بعضی داستانها اصلا جالب نیست برای نقش اولش، وگرنه ک تو پایت رفت او به دیگری پا داد تو دلت آب شد او دل به دلش داد و اینگونه میشود ک قسمت کارخودش را میکند و سالها بعد تو لذت حکمت را میفهمی .
نه عزیز من، من بهای این روزهایم را میخواهم تو بگو سختی این روزها ینی تو نقش برترخدایی من میگویم میبنم برطبل بی عاری میرقصد و دنیا کوک سازش شده خدا دوستم دارد ک اذیتم میکند ینی جفت پایم را بگیرید امیدم را نامیدکند ک به کی به خودم و خودش ثابت کند من قوی ام میشود اندکی شادی روانه ی روزهایم کنی ک بیدارشوم با مشت بکوبم ب پیشانیم ک چرا دیرازخواب برخواستم و حالا کمتر عزیزانم را میبنم به خودخدایت قسم انتظارزیادی نیست. خلاصه ک از جنگ برگشتم و دین و ایمان و عشق و رفیق و بار و یارم و اصلا آش باجایش نبود ازمن به شما نصیحت به جنگ نروید آهسته و پیوسته همسو باد بروید شاید آش برود ولی جایش باقیست. اینم قصه ی خونین شقایق بی پا.
نویسنده: مژگان کامرانی
آثار خانوم کامرانی را در این لینک دنبال کنید.
بسیار عالییی👏👏👏انشالله همیشه وتوهرمرحله از زندگیت مسیر شد وموفقیت رو پیش رو داشته باشی 🌹🌹🌹
ممنونم ، برای شما هم آرزوی موفقیت میکنم
عالیه موفق باشی
ممنونم که حمایت میکنید
ای جان دلمممم چقدر باحساس….. تنهایک فرد با احساس میتونه اینجورزیبا بنویسد….دقیقا حکایت زندگیهای الان همین شده…عالی بود👏👏👏
خدارو شکر میکنم که دوستانی به این مهربانی دارم
عالییی
ممنونم
از اینکه همیشه منو حمایت میکنید سپاسگذارم
عالی بود
متشکرم ، برای شما هم آرزوی موفقیت میکنم
بینظیر بود
ممنونم، نظر لطف شماست