نازم آن زاده ی فصل سرد را آن نازنین نگار رخ زرد را آن گوهر کم یاباب پر زر را آن دل داده ی بی قلب را آنکه هوش ز سرم میبرد آنکه رنگ ز رخ زردم میبرد آنکه نگفته میخواند حرف دل را آنکه نشنیده میدهد جواب دل را آن بی مرامی ک با […]
نازم آن زاده ی فصل سرد را آن نازنین نگار رخ زرد را آن گوهر کم یاباب پر زر را آن دل داده ی بی قلب را آنکه هوش ز سرم میبرد آنکه رنگ ز رخ زردم میبرد آنکه نگفته میخواند حرف دل را آنکه نشنیده میدهد جواب دل را آن بی مرامی ک با مرامم میکند آن که دل نداده جفا میکند آن پرستوی فصل سرد را آن مهاجر بی برو برگشت را آنکه زنده کردعشق و ز گورش برد آنکه اشکم را دیدو … باران بزن ک نمایان نشود شوق چشمانم باران توبزن مگر من گریانم توبزن برچاله گونه ام من همان باران دیده من همان ویرانه ام اشک چشمانم ک از شوک تصویر چشمانش نیست باران من دگر تصویر خود درچشمانش پیدا نمیکنم سهراب بیا،بیاو بگو چشم هارا باید شست اما من باهرنگاهی ،ک نگاه میکنم تصویرها عوض شده ان ب گمانم در عصر من چشم ها را نمیشویند میدانی سهراب دل ها را میبرند جوری دیگر عشق میورزند هوای بارانی خراب میشود وانسان های عصرم تنها میمانند.
نویسنده: مژگان کامرانی
آثار خانوم کامرانی را در این لینک دنبال کنید.
👌👌👌🙏🙏🌹🌹
❤❤❤